شهید سرلشکر خلبان غفور جدی اردبیلی
دنیای خلبانی
مطالبی جالبی درباره خلبانی جنگنده

کجایید ای شهیدان خدایی         بلاجویان دشت کربلایی

کجایید ای سبک روحان عاشق          پرنده​تر ز مرغان هوایی

کجایید ای شهان آسمانی      بدانسته فلک را درگشایی

کجایید ای ز جان و جا رهیده      کسی مر عقل را گوید کجایی

کجایید ای در زندان شکسته     بداده وام داران را رهایی

 

درون شعر واژه کربلا نظرمان را جلب کرد. شاید بپرسید به چه چیز ما میگوییم به عشقی زیبا که یک دلاور مرد را مجذوب خود کرده بود...دلاوری که همه تیمساران و ژنرال های امریکایی در مقابل عظمت والای شخصیتش سر تعظیم فرود آورده بودند، خود در مقابل عظمت والای مولایی سر تعظیم فرود آورده بود که میشود گفت تمام دنیای او بود. آنقدر او را دوست میداشت که در روز های تاسوعا و عاشورای حسینی هر کجا که بود باید به اردبیل می آمد و در مسجد خیر آباد همانند همیشه برایش عزاداری میکرد و اشک میریخت آری تیمسار سرلشگر غفور جدی شیفته و دلباخته سالار شهیدان حضرت حسین (ع) بود .خاطره ای را برایتان نقل میکنیم تا به عمق این عشق و دلباختگی که به دور از هرگونه ریا و ظاهر گرایی بود پی ببرید.

عشق به سرور شهیدان حضرت حسین (ع)

از خصوصیات بارز این دلاور که در یاد و خاطره همه دوستان و هم رزمانش باقی مانده عشق زیاد او به امام حسین (ع) است .دوستان اردبیلی اش در این باره می گویند غفور هر کجا که بود حتما ایام محرم به اردبیل می آمد و در عزاداری ها شرکت میکرد حتی در سال هایی که در امریکا دوره می دید و نمی توانست به ایران بیاید به ما تلفن میزد و از ما می خواست گوشی تلفن را به طرف مسجد بگیریم تا او صدای عزاداری مردم را بشنود.زیباست حسینی زندگی کردن زیباست حسینی جنگیدن و زیباست حسینی پرکشیدن ...دوستان حرم عشق کربلا ست و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته‌است و راه کربلا می‌شناسد و چگونه از جان نگذرد آنکس که می‌داند جان بهای دیدار مولای عشق است...وغفور چه عاشقانه بهای دیدار را تقدیم نمود.

در سال هایی هم که به همراه خانواده اش در شیراز بود هر سال ماه محرم را مرخصی می گرفت و به اردبیل می آمد طوری که حتی مرخصی اش را برای این تنظیم می نمود ، در محرم یکی از سال ها به خاطر شرایط آماده باش به غفور مرخصی داده نمی شود و او به اجبار ده روز محرم را در شیراز می مامند.

یکی از برادران شهید می گوید : من و یکی از برادرانم محرم آن سال به شیراز رفته بودیم غفور از اینکه نتوانسته بود ایام محرم را در اردبیل باشد خیلی دلتنگ و ناراحت بود به همین دلیل سه نفری در خانه او عزاداری میکردیم و هرکدام چند رجز از عزاداری های اردبیل را می خواندیم تا اینکه یک شب غفورکه از شدت دلتنگی دیگر نای گریه هم نداشت گفت بهتره برویم و در عزاداری یکی از مساجد شهر شرکت کنیم...بعد از کمی گشت و گذار در شهر به طور اتفاقی به مسجد قشقایی ها که همانند ما ترک زبان بودند برخورد کردیم به همین دلیل عزاداریشان در دلمان نشست و وارد مجلس شدیم و شروع به سینه زنی کردیم .غفور که چند روزی بود دلتنگ بود بغضش را شکاند و ناخودآگاه در میان جمعیت شروع به رجز خوانی کرد .می خواند و گریه میکرد... آنقدر خوب و دلنشین می خواند که مداح مسجد ساکت شد و همه به او اقتدا کردند درپایان مجلس همزبانان قشقایی از او خواستند که در مراسم های آنان شرکت کند و برایشان رجز خوانی کند...

 

انقلاب و جنگ...

انقلاب به پیروزی میرسد و همانند بسیاری از انقلاب های جهان بی نظمی بر کشور حاکم میشود.  بی نظمی که در همه ارگان های کشور به شدت احساس میشود حتی در ارتش با آن نظم مثال زدنیش خوب مدتی نمیگذرد که در این شرایط صدای جنگ به گوش میرسد که خود عاملی است بر هرچه بی نظم شدن اوضاع کشور و به خصوص ارتش. اوضاعی در ارتش به وجود می آید که نتیجه اش میشود باز خرید کردن سرگرد خلبان غفور جدی اردبیلی، دلیر مردی که به تنهایی یک ارتش است برای خودش آری دستان پلید، غفور را از نیروی هوایی دور میکنند.

برگه رفتن از نیرو را به او میدهدند و به  او میگویند کار های بازخرید خود را انجام داده و هرچه سریعتر خانه سازمانی خود را تخلیه کن...چه حرف خنده داری ،خط و نشان کشیدن برای سرگرد خلبانی که به واسطه شجاعت و دانش بالای پروازیش به راحتی می تواند در ایالات متحده مشغول به کار شود و در آن سوی آب ها ی ایران یک زندگی راحت و آرامی را داشته باشد. نه سرگرد جدی بیدی نیست که به این باد ها بلرزد بلکه پایبند چیز دیگریست که یک وجب از خاکش را با تمام ایالات های امریکا عوض نمیکند آری او پایبند خاکیست به نام ایران خاکی که برایش خیلی قبل تر از اینها خطر کرده و مرگ را در جلوی چشمان دیده...غفور می ماند تا آسمانی شود!

 

در روز شروع جنگ یعنی در ساعت 11 روز 31 شهریور ماه 1359 غفور در بوشهر مشغول جمع و جور کردن وسایل خانه اش برای آمدن به تهران بود ولی وقتی که به هنگام بار زدن وسایل به ماشین خاور ، پایگاه ششم شکاری بوشهر مورد بمب باران جنگنده بمب افکن های عراقی قرار گرفت. او لباس پروازیش را از میان وسایل به بیرون کشیده و به سرعت خود را به پایگاه میرساند و داوطلب پرواز میشود! خدا می داند مسیر خانه تا پایگاه را چگونه رفته ای جوانی که همه هستیش ایران و ایرانیست حال صحنه ای میبیند که گویی برای او به منزله بدترین شکنجه هاست. بمب در درون خاک کشورش منفجر شود و هموطنش را به خاک و خون بکشد و او بی اعتنا از آن بگذرد نه این در مرام او نیست. مرامی که خلق و خوی حسینی دارد... غفور از دژبان میخواهد تا وارد شود اما دژبان مانع میشود و از سرگرد جدی پوزش می خواهد و می گوید جناب سرگرد باید با فرماندهی هماهنگ کنم با فرمانده پایگاه هماهنگی میکند و به او اجازه ورود میدهند فرمانده با سرهنگ فکوری (فرمانده نیروی هوایی )صحبت کرده و از او اجازه می خواهد تا غفور باز هم به بدنه نیروی هوایی برگردد و پرواز کند سرهنگ فکوری که عمری با غفور در پایگاه هفتم شکاری شیراز خدمت کرده با تعجب میگوید مگر غفور هم بازخرید شده برگردد آقا برگردد، چه کسی او را بازخرید کرده! سرگرد جوانمان باز میگردد و باز هم درجه سرگردی را که نشان از لیاقت بالای او دارد بر شانوان مردانه اش نصب میکند. باز هم اتیکت و پچ استاد خلبانی فانتوم را بر سینه ستبرش میچسباند و مردانه تر از همیشه پا به میدان عمل میگذارد آری غفور پرواز میکند...

 

خاطرات رزم:

 

عملیات140 فروندی

زمان 1 مهر ماه 1359

مکان پایگاه ششم شکاری (بوشهر)

برابر طرحی از قبل تعیین شده هرکدام از پایگاها مامور میشوند تا بخشی از خاک پست دشمن بعثی را بکوبند. پایگاه ششم هم مامور بمب باران بخشی از تاسیسات نفتی موجود درخاک دشمن میشود. سرگرد خلبان غفور جدی در اتاق جنگ پایگاه همه چیز را برای هم پروازی هایش توضیح میدهد تا همه چیز برای انجام یک پرواز موفق فراهم شود. خلبانان پس از توجیه کافی به اتفاق غفور به سمت اتاق تجهیزات رفته و تجهیزات لازم را دریافت کرده و به سمت فانتوم هایی میروند که  تا بن دندان مسلح اند و به انتظار نشسته اند. با فرمان سرگرد جدی همه به ابتدای باند تاکسی کرده و پس از اخذ اجازه از برج  به سوی هدف های مورد نظر پرواز می کنند. در این عملیات غفور وهم پروازی هایش کاری کردند کارستان! کاری که موجب شد تاسیسات نفتی دشمن در آتش خشمشان بسوزد...

 

خاطره دوم:

امیر سرتیپ دوم خلبان نمکی از جنگاوری غفور میگوید:

تیمسار نمکی بازگو میکند به دلایل شرایط جنگی باید هر چند وقت یک بار  کل پرسنل پایگاه به همراه خانواده شان در پناه گاه شب را به روز می رساندند تا از بمب باران جنگنده های عراقی در امان باشند. تیمسار میگوید یک شب همه در پناه گاه بودیم خلبانان دور هم نشسته بودند و هرکدام از پرواز هایشان میگفتند. غفور هم بود. به او گفتم خلبانی هست که هر روز به نحوی از زیر پرواز در میرود، یک روز بیماری را بهانه میکند، یک روز بیماری زنش را بهانه میکند و خلاصه اینکه هر وقت در لیست پرواز قرار میگیرد پرواز نمیکند و پروازش عقب می افتد غفور نگاهی به من کرد و گفت کیه ؟؟گفتم...الان در اونجا نشسته غفور صداش کرد جناب سروان...بیا پیش ما بشین وقتی اومد ازش درباره پرواز نکردن هاش پرسید و آن خلبان برای سوال های غفور از واژه ای به نام ترس استفاده میکرد و مدام میگفت میترسم، سرگرد جدی بعد از بحث طولانی به او گفت ترسی نیست، فکر کن پرواز معمولی فکر کن مانور فرقی نمیکنه توی مانور از بمب مشقی استفاده میکنن اینجا از جنگیش، فردا با هم میریم بصره رو میزنیم تا ترست بریزه...طوری میگفت بریم بصره رو بزنیم که هرکس نمیدونست فکر میکرد زدن بصره از آب خوردن هم راحت تره! بله غفور این بود. مردی سرشار از شهامت و شجاعت که لحظه ای ترس براو حاکم نمیشد وعاشقانه برای وطنش می جنگید، چند روز بعد به اتفاق آن  خلبان رفتند و بصره رو زدند! همین کار غفور باعث شد تا آن خلبان در اکثر ماموریت های بمباران شرکت کند و دیگر ترسی بر او حاکم نباشد! این است رسم مردانی که  به مولای خود علی در جنگ اقتدا میکنند! زره هایشان پشت ندارد و فقط به آخرین سرباز دشمن مینگرند ...

 

خاطره ای از امیر سرتیپ دوم خلبان حسین چیت فروش:

دوستان همان طور که میدانیم لشگر های زرهی عراق هرکدام در حمله ور شدن به سرزمین مقدسمان ایران وظیفه ای داشتند که این وظیفه با به خاک و خون کشیده شدنشان توسط مردان مردی همچون غفور به گور رفت! خوب لشگر 9 زرهی عراق که انصافا می توان گفت از ورزیده ترین لشگرهای زرهی منطقه در آن زمان بود ماموریت داشت تا خوزستان را از ایران جدا کند کمی دردل به این احمق ها میخندیم و اما باقی داستان ستاد فرماندهی این لشگر که می توان گفت مغز لشگر بود و توسط پدافند به شدت محافظت میشد توسط سرگرد غفور جدی در روز های ابتدایی جنگ به شدت مورد بمب باران قرار میگیرد و سربازان و تجهیزات این لشگر به جهنم میروند و منتظر دیگر دوستان می مانند! در روز های نخستین جنگ نیز لشگر 5 عراق مدام با پرواز های کوبنده غفور بمباران شد که خود عاملی بود بر هرچه کند تر شدن پیشروی این گرگ صفتان...

 

خاطره ای دیگر

غفور از ساعت 2:05 که اولین بمب ها در پایگاه ششم منفجر شدند تا 17 آبان لباس پروازش را در نیاورد او میگوید ما در این مدت ندیدیم غفور لباسش را عوض کند و همیشه آماده پیکار بود ! غفور در چندین بمباران بر روی مواضع دشمن هواپیمایش مورد اصابت ضد هوایی قرار میگیرد که در تمامی این موارد از صندلی پران استفاده نمیکند و جنگنده را که به شدت آسیب دیده بود در پایگاه های مرزی سالم فرود می آورد! بنازم به این غیرت! واژه اجکت مفهومی برایش نداشت باید هواپیما سالم می ماند!

 

17 آبان ماه 1359 پایگاه ششم شکاری (بوشهر)

دوستان گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرین ‌تر است؛ و نگو شیرین ‌تر، بگو بسیار بسیار شیرین ‌تر... 17 آبان روز پر کشیدن مردیست که شاید سالهاست که انتظار چنین روزی را می کشد.دکتر یزدان بد میگوید، روزی که غفور در دانشکده پرواز قبول شد را هیچ گاه از یاد نمیبرم. آن روز وقتی به مسافر خانه آمدیم او وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر خواند وپس از پایان گفت خدایا شکر به آرزویم خواهم رسید...

از ویژگی هایی که این قهرمان ملی را شاخص میکند این است که دیگر در لباس نظام خدمت نمیکرد، برای آنکه بازخرید شده بود او دیگر نظامی نبود دیگر مسئولیتی نداشت، اما در روز جنگ برمیگردد و داوطلبانه به پیکار میرود درجه و مقام برایش ارزشی نداشت از آنها دل کنده بود فقط می خواست پرواز کند حتی بدون درجه سرگردیش. این غیرت را فقط در خون جوانان ایرانی می توان پیدا کرد.یکی از همرزمانش میگوید ما در امریکا هرکدام روزی 5 ساعت درس می خواندیم اما غفور بالای 15 ساعت درس می خواند. به من میگفت من نباید مردود به ایران بر گردم من باید به عنوان یک سرباز خلبان بر گردم و از ایران و ایرانم دفاع کنم. خوب آیا این غیرت می گذارد که غفور همانند بعضی به امریکا برود و به قول معروف بی خیال ایران شود؟! خیر .روز موعود فرارسیده ! به غفور گویی الهام شده بود که دیگر جای تو در روی زمین نیست، باید پا به عرش خداوندی بگذاری و در جوار مولایت حسین باشی! طوری که شب قبل از آخرین پرواز همه را به گفته تیمسار محققی در خانه اش جمع میکند و میهمانی میدهد و آخر شب به برادرش زنگ میزند و میگوید رحیم جان اگر من شهید شدم، به همه بگو از آرمان های من این است که  پیکر بی جان مرا در پرچم کشورم ایران بپیچانند...

غفور صبح به پست فرماندهی میرود و لیست پروازی را میبیند. نام زیبایش در لیست است برای پرواز آماده شده و به اتاق تجهیزات میرود و سوار بر یک فروند فانتوم تا بن دندان مسلح میشود و بر دشمن زبون می تازد و رزمی میکند جانانه! صدای چرخ های جنگنده اش بر روی باند زیبا ترین صدا برای همکارانش است  و وقتی می نشیند از پله های جنگنده پایین می آید و به ستوان خلج خسته نباشی گفته و سوار بر جیپ به پست فرماندهی باز میگردد.  پس از تحویل دادن وسایل آماده رفتن به تهران میشود. آخر او برای دیدن مادر مرخصی گرفته بود تا به تهران بیاید. اما نه حسی غریب او را به ماندن وا میدارد...در بین راه یکی از خلبانان را میبیند که بدجوری در فکر است و اضطراب دارد، ازاو میپرسد چی شده چرا انقدر دست پاچه ای؟ او میگوید همسرم در بیمارستان است و فرزندم دارد به دنیا می آید تمام فکر و ذهنم آنجاست نمی توانم بپرم. غفور در یک کلام میگوید برو بیمارستان من به جات میپرم! برو ! او باز میگردد  وبه ستوان خلج می گوید برویم، ماموریتی تازه ابلاغ شده... به همراه ستوان خلج به وسیله جیپی که سرباز تحت امرش او را میراند به سمت آشیانه میرود. جیپ به آشیانه رسیده و پس از چک همه سیستم ها از بچه های فنی تشکر کرده و از پله ها بالا میرود. کمی مکث میکند و اطراف را نگاه میکند از پله ها پایین آمده و به سمت سربازش میرود و او را در آغوش میگیرد! اشک در چشمان زیبایش حلقه بسته انگار پاسخ تمام دلتنگی هایش را تا دقایقی دیگر میگیرد! یک جور احساس شوق و خوشحالی همراه با اشک بر او حاکم است، به سرباز میگوید غفور را حلال کن و در اقدامی بی سابقه گردنبند الله و ساعتش را به سربازش میدهد...کمی به اطراف مینگرد در آن چند ثانیه به همه چیز فکر میکند به فرزندانش ،همسرش، خانواده و مادرش و عزیز ترین چیزش یعنی ایران ...دوان دوان به سمت پله آمده و به ستوان میگوید آماده ای برویم و غفور میرود ...دیگر بازگشتی نیست البته از لحاظ دنیوی ...

خوشا به حالت! تا دقایقی دیگر به مقامی خواهی رسید که در نزد او روزی خواهی گرفت و از اهالی دنیا در نزد معبودت زنده تری... راستی یاد حرف مادرت آن شیر زن افتادم! چه زیبا در روز آوردن پیکرت به اردبیل سخن گفت مادرت نجوای زینبانه اش را از درد فراق اینگونه بیان کرد: عباس در دشت کربلا از بالا به زمین خورد غفور من نیز در جنگ از بالا به زمین خورد...غفور در این روز سوار بر یک فروند فانتوم به شماره سریال 6544 شده و پس از بمب باران هدف خود در شمال آبادان و شرق رود کارون در جنوب دارخوین مورد اصابت گلوله ضد هوایی دشمن قرار گرفته گلوله هایی که گویی مامور بودند...

سیستم هواپیما به شدت به هم ریخته دیگر قابل کنترل نیست اما غفور تسلیم نمی شود فانتوم را تا نزدیکی ماهشهر می آورد اما دیگر زمان آن  رسیده که از صندلی پران استفاده کرده و از جنگنده بیرون بپرد. به ستوان خلج می گوید بپر بیرون و ستوان می پرد و بعد خودش بیرون میپرد چتر ستوان خلج باز شده و سالم فرود می آید اما صندلی از سرگرد جدا نمی شود در نتیجه چتری باز نمی شود و دلاورمان با یک سقوط آزاد به زمین اصابت میکند و دردم به شهادت میرسد...

از دور وقتی به صندلی کوبیده شده نگاه میکنی دلت میگیرد وقتی به صندلی میرسی میبینی پیکر مردی بر روی آن است که بالا بودن معنویتش در نزد معبود تمام قانون ها را نقض کرده از آن ارتفاع با آن سرعت به زمین برخورد کنی باید زره زره شوی! اما غفور که هنوز زنده است! آری زنده! اگر نمیدانستی که دقایقی قبل اجکت کرده و به زمین خورده فکر میکردی در خوابی عمیق رفته! حتی یک قطره خون مردگی ناشی از ضربه وارده در جایی از بدنش نمیبینی! و چه لبخند زیبایی بر سیمایش نقش بسته! بی اختیار دست میرود جلو و می خواهی او را از خواب بیدار کنی...

اما نه غفور پر کشیده تا امثال محرم را در کنار معشوق باشد! پر کشیده تا در تاریخ وطن جاودان بماند پر کشیده تا به همه دشمنان و کسانی که او را از نیرو دور گذاشتند ثابت کند که مکه برای شما، فکه برای من ،بالی نمی خواهم، این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند….من خداوند را در میکده قلبم یافتم نه در مسجد...

پیکر پاکش را به پایگاه ششم می آورند و از آنجا با یک فروند سی130 به تبریز می آورند به محض خبر شهادتش در اردبیل 7 روز عزای عمومی اعلام میشود و در روزی که پیکرش به اردبیل می آید همه ادارات و مدارس تعطیل میشود و چه با شکوه پهلوانان آذربایجانی پهلوانی را که در رزم با هر ضربه شمشیر  که بر جانش می نشیند خداوند را میبیند برای رفتن به دیار عشق بدرقه کردند. آن روز که گویی عاشورایی دیگر بود همه به در خانه غفور می آمدند و میگفتند غفور شهید حسین شهید آخر 3 روزه دیگر محرم بود ...

 

 

 

 

منبع:گنج جنگ

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

من از بچگی عاشق خلبانی جنگنده بود وتا الان دنبالش رفتم واگه خدا بخواد وشما هم دعا کنید تا مدتی دیگه میشم واین وبلاگ رو واسه کسایی گذاشتم عاشق خلبانی اند شما اگه درباره خلبانی سوالی داشتید برای ایمیلم بفرستید تاجواب بدم aminfantom@gmail.com ..............................یا علی مدد
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ما را با عنوان دنیای خلبانی و آدرس f22.LXB.ir لینک بکن بعد مشخصات لینک خود ت رو در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 90
بازدید ماه : 215
بازدید کل : 25269
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 25
تعداد آنلاین : 1




http://coding.1100011.ir
http://1100011.ir